کوچه های خیس
دلم خیلی گرفته.انگار غربت اینجا حد نداره.خیلی وقتا حس میکنم دارم تو یه کشور خارجی زندگی میکنم.فکر میکردم زودتر از اینها با اینجا سازگار شم.
دیشب دانشگاه جشن میلاد داشت.حسابی هوایی شدم.دلم میخواست امروز تو حرم بودم.کاش بتونم تو آبان برم مشهد.یه جورایی دلم رو به همین خوش کردم وگرنه ....
تمام تلاشم رو میکنم که وقتم رو کامل پر کنم تا وقت نکنم احساس غریبی کنم ولی باز از یه گوشه ای این حس سرک میکشه.هم خونه ایم دختر خوبیه ولی حدود 6 سال از من کوچیکتره و دنیاش کاملا با دنیای من متفاوته،هر چند نهایت تلاشش رو میکنه که به من نزدیک باشه ،صحبت کنه و نذاره زیاد سخت بگذره،ولی همین متفاوت بودن دنیاش باعث شده نتونه زیاد درکم کنه یا هم صحبت خوبی برام باشه.من مثل آبجی بزرگا میشینم و حرفاش رو گوش میدم،حرف های خودمم انبار میکنم تو دلم تا شاید اگه یه وقتی سایت دانشگاه خلوت بود یه گوشه دنج گیر بیارم و یه قسمتیش رو اینجا بنویسم.
امروز رفتم کلاس بسکتبال و تیر کمان دانشگاه ثبت نام کردم.باید دنبال چند تا کلاس دیگه هم بگردم.
راستی امروز قراره یه مهمون از یه جای دور بیاد،و منی که هنوز زیاد تبریز رو نمیشناسم قراره ببرمش بیرون و حداقل ساعتی رو با هم باشیم.نمیدونم کجا ببرمش،اصلا نمیدونم چی دوست داره پارک ،کافی شاپ،جاهای تاریخی یا مثل همه خانمها بازار و خرید!!
یه ذره هم نگرانم.نگران از اینکه این آشنایی روی رابطه من و دوستی که معرف ما بوده چه تاثیری میذاره؟؟به هر حال دلم میخواد اون زمانی رو که با هم هستیم بهش خوش بگذره و خاطره خوبی براش بمونه.
عیدتون هم مبارک
Design By : nightSelect.com |