سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کوچه های خیس

وبلاگ برای من شده جایی برای نق زدن!خسته میشم از اینکه این همه حرف رو با خودم اینطرف اونطرف ببرم و نتونم بگم که سبک شم.

هیچ دقت کردین آدمای این دوره زمونه چه زود گذشته شون یادشون میره؟به محض اینکه از یه دوره خیلی بد وارد یه دوره خوب میشن و بحران رو پشت سر میذارن دیگه توانایی درک یکی دیگه که تو همون بحرانه رو از دست میدن.انگار همه خاطرات بدشون رو میذارن تو همون دوره و  بعد پا تو دوره جدید میذارن.اصلا انگار حافظه مربوط به اون قسمت از زندگیشون delete میشه و تموم!

اون وقت کافیه به رسم قدیم ،یه کم براشون درد دل کنی،پیش کسی که قبلا دردت رو با تمام وجود کشیده و ...... یا از در اعتراض در میان که چقدر ناشکری این که چیز مهمی نیست و یا فکر میکنن حسودیت شده یا میترسن این درد واگیر دار باشه دوباره مبتلا شن و ازت دوری میکنن.

این روزها روی هیچ کس جز خودت حساب نکن.

...........................................................

خدا رو شکر این روزها غربت کمتر منو اذیت میکنه.کم کم دارم به اینجا عادت میکنم و سخت نمیگذرونم.شاید هم اونقدر کارم زیاد شده که وقت فکر کردن به غربت رو ندارم.

دارم یاد میگیرم یه چیزهایی رو که همیشه به پس زمینه ذهنم چسبیده بود جدا کنم و دور بندازم.دارم یاد میگیرم یه جور دیگه به همه چیز نگاه کنم.دارم یاد میگیرم منعطف باشم.دارم یاد میگیرم صبور باشم.

دارم یاد میگیرم از زندگی لذت ببرم،با همه سختی ها ،تنهایی ها،درد ها......


نوشته شده در پنج شنبه 91/2/28ساعت 11:19 عصر توسط یاسمین نظرات () |

شدم عین مادر بزرگا.یکی پیدا شده که منو یاد جوونیای خودم میندازه پوزخند.قدیما حدودا 5 سال پیش اشتباهی کردم که هنوز دارم تاوانش رو پس میدم.حالا بعد این همه زجر یکی پیدا شده که این اشتباه رو نسبت به خودم انجام داده و این یعنی زجر مضاعف.این یعنی دنیا دار مکافاته! این یعنی......گریه‌آور

من خیلی دیر فهمیدم اشتباه کردم.وقتی که هیچ راهی برای جبرانش نبود.اما امیدوارم ایشون اینقدر بزرگ شده باشه که زود بفهمه اشتباه کرده.نمیدونم تا کی قراره تاوان این اشتباه رو بدم.

الان مثل آدمی هستم که آسفلت شده چسبیده کف زمین.دلش میخواد یکی با کاردک جمعش کنه.دلش میخواد اون یکی خدا باشه که دستشو میگره و بلندش میکنه.

میگن خدا همین وقتا میاد نه؟میاد که بگه دیدی وقتی همه تنهات گذاشتن باز این من بودم که به یادت بودم.و من منتظرم.دلم شکست

منتظر گشایش بعد از سختی.

 


نوشته شده در شنبه 91/1/19ساعت 3:22 عصر توسط یاسمین نظرات () |

ای کاش همونقدر که بلدیم در غم دیگران شریک باشیم یاد میگرفتیم در شادی دیگران هم شریک باشیم.

ای کاش یاد میگرفتیم وقتی موفقیت کسی رو دیدم به جای زیر سوال بردن ونفی کردنش کمی تلاش خودمون رو بیشتر کنیم تا با بوجود اوردن یه رقابت سالم فضا رو برای پیشرفت آماده کنیم.

.

.

.

امروز دوست خوبم رویا یه درس بزرگ بهم داد.دوستی که با وجود ناراحتیش نه تنها تو شادیم سهیم شد بلکه خوشحالی کوچکم رو دوچندان کرد .این بهترین هدیه امروزم بود


نوشته شده در شنبه 90/11/29ساعت 11:45 عصر توسط یاسمین نظرات () |

بالاخره پس از مدتها با خیال راحت به نت دسترسی پیدا کردم.سفر مشهدم گفتنی زیاد داره، خیلی اتفاقای بد و خوب داشت که اگه بخوام بنویسم خودش یه وبلاگ میشه پس اونا رو فاکتور میگیرم و فقط از دیدار هول هولکیمون میگم.از اونجایی که بلیط مستقیم واسه تبریز پیدا نکرده بودیم با یه قطار درپیت عین این اسرای جنگی رفتیم تهران.

آش و لاش و له رسیدیم.یه عالمه بارکشی کردیم تا رسیدم خوابگاه یکی از دوستام.همون موقع قرار یه دیدار وبلاگی رو با سنا گذاشتم و سپردم حتما به ساقی و آفتابگردون و خانم گل هم بگه.بعدش هم گرفتم خوابیدم.قرار ما ساعت ده بود، ساعت 9 حال دوستم  رقیه بد شد.هیشکی هم پیشش نبود که بذارمش و بیام نگرانش هم بودم از اونطرف قرار هم داشتیم و دلم میخواست حتما بچه ها رو ببینم.هر چی به ذهنم میرسید میدادم میخورد بلکه یه جونی بگیره و بیارمش با خودم .قرار رو تغییر دادم که مثلا به موقع برسم.تند تند آماده شدم و دعا میکردم حال رقیه خوب شه.

قرارمون حرم امام بود.بعد مدتها...  رقیه که اصلا حرم نرفته بود  و خیلی دوست داشت بیاد.هر جوری بود بلند شد آماده شد و راه افتادیم .هر جا میرسیدم سرویس رفته بود.جدیدا یاد گرفتم اینجور موقع هاحرص نخورم.میگم حتما یه خیری توش هست.

با یه عالمه تاخییر رسیدیم حرم.زنگ زدم به سنا بپرسم کجا هستن.بعد میگم چی پوشیدی آدرس بده بشناسمت میگه جورابام سفیده!! یعنی مرده بودم از خنده که یهو چشم خورد به خانمی از دور که موبایل دستش بود حدس زدم خودشه دست تکون دادیم. بعد اون رفت پیش دوستاش منم منتظر شدم رقیه بیاد بریم پیششون.

حالا من چشام ضعیف،از اون فاصله تشخیص نداده بودم چه شکلیه.یه هاله ای ازش دیدم.خدا رو شکر وقتی رفتیم قسمت خواهران اینقدر خلوت بود و اینقدر جمع سنا اینا تابلو بود که سریع شناختمشون(تابلو نشد کورم).سنا که لو رفته بود هیچ ساقی رو هم زود تشخیص دادم ولی با تصوراتم خیلی فرق داشت فکر میکردم صورتش گرد تر و قدش کوتا تر باشه.ولی سنا تقریبا شبیه بود.آفتابگردون اینا هنوز نرسیده بودن.زیارت کردیم و نماز خوندیم رفتیم سمت گلزار که دیدیم دوتا خانم از دور با خنده دارن میان.بله آفتابی و خانم گل بودن.آفتابی رو به خاطر توصیفات مهربانو زود شناختم. ولی بازم با تصوراتم یه کم فرق داشت.نمیدونم چرا حس میکردم حواسش جای دیگه اس.خانم گل که دیگه خیلی خیلی متفاوت بود،خیلی ساده تر از اونی بود که فکر میکردم.

سریع رفتیم گلزار شهدا ،آفتابی تو گلزار هم جلوتر رفت جا های خوب خوب،کلا یه جای دیگه بود،کجا نمیدونم.البته بالاخره شیرینی که نه شکلات عقدش رو خوردیم! سنا منو برد هول هولکی چند تا جای باحال رو نشونم داد.چقدر دلم میخواست بیشتر بمونم.بارون قشنگی هم میزد.

وقت نشد زیاد با همباشیم،خیلی دلم میخواست بیشتر پیششون باشم و با هم حرف بزنیم.همش یه چشم به ساعت بود که دیر نشه و به قطار برسیم.ناهار هم درست نکرده بودم.

دلم نمیخواست خدافظی کنم ولی مجبور بودم.حیف نشد یه دل سیر ببینمشون.بدو بدو رفتیم خوابگاه و نمیدونین چه بدو بدویی تو راه آهن داشتیم که به قطار برسیم.

خیلی کوتاه دیدمشون ولی خاطره  خیلی خوبی شد.یه بارون ملایم یه جمع صمیمی یه جای قشنگ

حالا من منتظرم اونا بیان تبریز که بیشتر با هم باشیم .


نوشته شده در شنبه 90/9/19ساعت 2:11 عصر توسط یاسمین نظرات () |

<      1   2   3   4      
Design By : nightSelect.com