سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کوچه های خیس

امروز ما یه مهمون ناخونده داشتیم که همه رو غافگیر کرد.از همه بیشتر مامان رو.حیف که اون لحظه من خونه نبودم تا احساسات مامان رو ببینم ولی خوب وقتی هم رسیدم مامان هنوز ذوق زده بود.

طرفای ظهر در خونه در میزنن و بابا میره جلوی در.بعد از چند دقیقه با خونسردی تمام میره به مامان میگه یکی از شاگردات میخواد ببینتت.مامانی هم از همه جا بی خبر یه روسری سرش میکنه و چادرش رو رو دوشش میندازه و میره جلوی در.مامانی انتظار داشته یه دختر بچه یا نهایتا یه خانم نوجوون رو ببینه.(مامان دو ساله خودش رو بازنشست کرده.معلم ابتدایی بوده و خیلی خیلی محبوب).ولی جلوی در با یه آقای تقریبا 30 ساله مواجه میشه!!!!

مامان اول فکر میکنه بابا سر به سرش گذاشته ولی .....

 آقاهه بعد از سلام و احوالپرسی ذوق زده میگه من رو به خاطر میارین؟مامانی آقا رو نشناخته بود.تا اینکه خودش رو به فامیل معرفی میکنه.و البته مامان هم میشناستش.

ظاهرا تو سال های اول خدمت مامان تقریبا وقتی مامانی 21 ساله بوده توی یکی از ده های اطراف معلم این آقا بوده و ایشون اون موقع کلاس پنجم بودن.

خیلی جالب بود اون آقا بعد از تقریبا 26 سال اومده بود تا معلم سابقش رو ببینه.به گفته خودش  چند وقت پیش خواب دیده که اومده پیش معلم دوران بچگیش یعنی مامان!!

هرچی مامان و بابا اصرار کرده بودن آقا نیومده بود داخل که پذیرایی بشه.وقتی من رسیدم تازه رفته بود.برق خوشحالی هنوز تو چشمای مامان بود.هنوزم تو شک بود و باورش نمیشد.بعد این همه سال یه شاگرد بیاد و یادش کنه.میگفت یکی از بهترین لحظه های عمرش بوده.

هنوز ما موندیم که اون آقا بعد این همه سال چه جوری خونه ما رو پیدا کرده؟!!

حالا دارم فکر میکنم به اینکه یعنی میشه منم اونقدر خوب باشم و کارم رو خوب انجام بدم که سالها بعد حداقل یک نفر بیاد و سراغی از من بگیره؟


نوشته شده در یکشنبه 89/8/23ساعت 12:0 عصر توسط یاسمین نظرات () |

دیروز به اصرار مامان رفتم کانون پرورش فکری.جایی که همه خاطرات کودکیم اونجا شکل گرفته.خیلی وقت بود دوست داشتم برم و مربی هام رو ببینم ولی نمیدونستم به چه بهونه ای!تا اینکه بهونه خودش جور شد.به محض اینکه وارد شدم همه خاطرات ریز و درشتم زنده شدند.نمیدونم من خیلی بزرگ شده بودم یا کانون خیلی کوچیک شده بود!

باز هم طبق معمول اولین دیوار پر بود از کاغذ رنگی های مناسب با فصل.برگهای نارنجی پاییزی

بقیه دیوار ها هم با شکل های رنگارنگ کودکانه پر شده بود.کانون همون کانون بود با همون عطر و بوی دوستداشتنی همیشگی.

دوست داشتم وایسم و یه دل سیر در و دیوار کانون رو نگاه کنم ولی خجالت کشیدم.چششم به در سالن افتاد.سالنی که برای نمایش فیلم و یا بازی کردن!!! اونجا میرفتیم.سالنی بزرگ با دیوار هایی بلند که کفش موکت بود و یه گوشه هم یه عالمه صندلی داشت.با یه اتاق مرموز که همیشه تاریک بود و توش پر بود از فیلم های قشنگ.خیلی دوست داشتم درش و باز کنم و برم تو ولی بازم خجالت کشیدم.سریع از پله ها پایین رفتم.یه نگاه انداختم اطرافم و مربی محبوب دوران کودکی کسی که سهم بزرگی تو شناخت استعدادم داشت دیدم.

سرش پایین بود رفتم سمتش.اول که سلام کردم نشناخت ولی یهو چشماش برقی  زد و گرمتر احوالپرسی کرد.خوب شد یک ماه پیش تو یه عروسی رفتم پیشش و خودم رو معرفی کردم وگرنه اصلا نمیشناخت.همونجور که تو عروسی نشناخته بود و بعدش هم باور نمیکرد من همون دختر کوچولوی خجالتی باشم.

فورا گله کرد که زودتر از اینا منتظرت بودیم.جوابی جز ابراز شرمندگی نداشتم.منو به رئییس کانون معرفی کرد.باورم نمیشد با این استقبال گرم مواجه بشم.بعد از اینکه دعوت کردند بشینم رئییس کانون که گردی پیری موهاش رو سفید کرده بود گفت بازی روزگار رو میبینی یه روز میومدی اینجا و شاگرد کانون بودی حالا اومدی اینجا که استاد کانون باشی!حس عجیبی بهم دست داد.لبخند تلخی زدم و هیچی نگفتم.خیلی جالب بود علاوه بر رفتار گرم و صمیمانه من رو مثل بچه گی هام به اسم کوچیک صدا میکردند.کلی هم ابراز خوشحالی کردند که لیسانس هنری که قراره به مرکز معرفی کنیم تویی.انگار بعد مدتها به خونه برگشته بودم.بعد از خوش و بش و پرسیدن از وضع کاری فعلی گفتند که ما به خاطر سابقه و رشته ات امیدواریم اونی که قبول میشه تو باشی.که فعلا قراردای با ما کار میکنی ولی بعدا ممکنه استخدام هم بشی.از حرفاشون به نظر میرسید قراره کسی به صورت قراردادی تو کانون مشغول بشه و چون بازنشستگی دو نفر از مربی ها نزدیکه بعدا جای اون رو بگیره.صحبت ها که تموم شد خداحافظی کردم و بیرون اومدم .باز تو راه برگشت هم نتونستم یه دل سیر یاد دوران کودکیم کنم.

حس خیلی خوبی داشتم فقط یه حرف بدجوری آزارم میداد.رئیس کانون میگفت ما خیلی دنبال یه لیسانس هنر گشتیم اولین نفر هم به عموت گفتیم که کسی رو معرفی کنه !!بنده خدا انگار تو رو یادش نبود یکی دیگه رو معرفی کرد که رشته اش هنر نبود!!!یه دفعه یکی از مربی ها اسم تو تو ذهنش اومده و همه خوشحال شدیم!

خیلی فکر کردم که مگه میشه عموی من که اتفاقا تازگی ها بهش سفارش کرده بودیم که"اگه مربی هنر خواستن من رو معرفی کن" یادش بره؟؟؟ یادش بره که دختر برادرش لیسانس هنره؟؟اون یادش بره و مربی که من رو خیلی وقته ندیده یادش باشه؟؟

حالا کم کم باورم میشه اون حرفایی که شنیدم.اشکال نداره ما هم خدایی داریم.

نمیذارم این حرف اون حس قشنگ رو خراب کنه.


نوشته شده در جمعه 89/8/7ساعت 4:0 عصر توسط یاسمین نظرات () |

Design By : nightSelect.com