سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کوچه های خیس

سلام من برگشتم.حالا دست پر یا خالی نمیدونم...

اصلا قصد ندارم لحضات قشنگ سفرم رو براتون تعریف کنم چون سفر به کربلا دقیقا مصداق این جمله است: "شنیدن کی بود مانند دیدن" . بی خبر میری ، وقتی برمیگردی دیوونه ای و بی تاب....همه معادله های زندگیت بهم میریزه.انگار باید از نو شروع کرد.ولی دوست دارم یه چند تا نکته و یه کوچولو خاطره بگم.نه از لحظه های ناب.اونها رو باید خودتون تجربه کنین.

1.مردم کربلا،مردم عراق هنــــــــــــــــــــــــــــــوز همون مردم بی وفا و بی لیاقت دوره امام حسین (ع) هستند.همیشه برام سوال بود چرا حضرت زینب اونها رو مادام العمر نفرین کرد اما حالا درک میکنم که بحق لایق این نفرین بودند و هستند که گذر زمان هیچ تغییری در اونا بوجود نیاورده.هنوز هم خیلی وقت ها حرمت امام رو زیر پا میذارن.غربت امام های اون دیار دل آدم رو به آتیش میکشه .اونجا که بودم خدا رو خیلی شکر کردم که امام هشتم (ع) به دست ایرانی ها به شهادت نرسید وگرنه این عربها معلوم نبود چه به روز ما میآوردن.خیلی رو داشتن خودشون آقا رو به شهادت رسوندن اما با ایرانی ها جوری برخورد میکردند که انگار .....

2.از حق نمیشه گذشت خیلی ها هم بودند که به اندازه ایرانی ها امام رو دوست داشتند و حرمت و احترامشون رو زیر پا نمیگذاشتند.خیلی جا ها راز  و نیاز و اشک خادمین حرم رو میدیدم  که انگار بار اوله به حرم پا گذاشتن.و از سر ارادت به امام حرمت زائرشون رو هم نگه میداشتن.خیلی ها خوش آمد میگفتن.چندین بار برام پیش اومد که دختران عرب هم سن و سال خودم حین زیارت دستم رو میگرفتن و لبخندی از سر دوستی میزدن .چقدر آزار دهنده بود که نه من زبون اونها رو بلد بودم و نه اونها زبون من رو.بعضی ها هم چند جمله ای فارسی حفظ کرده بودن و با لحنی جالب میگفتن:سلام خانـــــــــــــــــــــم چطوری؟؟(خانم رو جوری تلفظ میکردن انگار کار بدی کردی و میخوان بهت تذکر بدن) 

3.اینکه میگن زیارت در جوانی واقعا درسته.خیلی ها بودن که سن و سالی ازشون گذشته بود نه توان اون همه پیاده روی رو داشتن ،نه توان انجام اون همه اعمال مستحبی ،نه خودشون میتونستن اعمال رو کامل انجام بدن و نه همراهشون.(هرچند اونجا هیچ کس نمیذاره کسی از کاروان عقب بیفته،اونجا همه به طرز عجیبی مهربون و همدل میشن)چه از این نظر چه از جهات دیگه خیلی بهتره زیارت توی جوونی باشه پس بجنبید.

4.سعی کنین یا مجرد سفر کنین یا با همسری که اهل زیارت باشه نه اهل خواب!.خیلی از خانومها رو میدیدم که دوست داشتن شب رو تا دیر وقت توی حرم بگذرونن اما چون همسرشون خسته تشریف داشت مجبور میشن بعد از شام یعنی حدودای ساعت 9 توی هتل بمونن اشک بریزن و حسرت بخورن و به بقیه التماس دعا بگن.چون به بهونه امنیت نداشتن شهر اجازه بیرون اومدن نداشتن. اگر هم با خانواده سفر میکنین (خاله ،عمه ،عمو،...)سعی کنین با کسانی همسفر بشین که  پر توقع و حساس نباشن تا به بهونه های کوچیکی مثل چرا فلان جا منو تنها گذاشتی یا چرا بازار نیومدی یا چرا با فلانی راه میرفتی و.... شیرینی سفر رو از دلتون در نیارن.

5.ما همسفرهای خیلی جالبی داشتیم که هر کدوم واسه خودشون یه فیلمی بودن.یه خانوم و آقا با دو تا پسر بچه خیلی شیطون مثل تو فیلم هلال احمر خانوم سلیمی (اسم فیلم یادم نمیاد).یکیش خیلی چاق و یکیش لاغر.قبل از مرز اتوبوس رو ترکوندناما نمیدونم بعد از مرز پدر و مادرشون چه ترفندی زدند و چی تو گوششون خوندن که یه کم آروم شدن ولی کامل معلوم بود به شدت دارن خودشون رو کنترل میکنن.به محض اینکه به مرز رسدیم انگار که از قفس آزاد شده باشندوبار منفجر شدن و کلی آتیش سوزوندن .

دو تا خواهر نسبتا مسن داشتیم که شباهت عجیبی به هم داشتند و علاقه عجیب تری به ردیف سوم اتوبوس!! با همه یکی یه دور سر اون ردیف دعوا کردن .علاقه زیادی هم به سرپیچی از دستورات رئس کاروان و رفتن به مناطق خطرناک داشتن.شب ها هم بیکار نمیموندن توی هتل به جون هم میافتادن و دعوا میکردن .

یه خانوم و آقای مسن داشتیم که از یکی از دهات اطراف اومده بودن.این دوتا کفتر های عاشق کاروان بودن.جوری که بین همسفر ها به عروس و دوماد   یا ملکه معروف شده بودن.هر جا میرفتیم این دوتا دست تو دست هم میرفتند اما وقتی برمیگشتیم یکیش گم شده بود و کلی از وقت ما صرف پیدا کردن جفت اون کفتر دل نگرون میشد.دیگه عادت کرده بودیم به گم شدنشون ،بنده خدا ها طاقت دوری هم رو نداشتن .بعد از این همه نوه و نتیجه به نظر میرسید تو ماه عسل به سر میبرن!!

یه خونواده هم داشتیم که  عاشق سر کار گذاشتن بقیه همسفر ها بودن و یه تازه داماد که تا آخر سفر همسفر ها دست از سرش برنداشتن تا آدرس بگیرن و تو مراسم عروسیشون شرکت کنن.همه جا هم دوماد صداش میکردن.

و خیلی های دیگه مجالی واسه گفتنش نیست .چه پست طولانی شد.

خلاصه سفر خیلی خوبی بود.جای همه تون خالی . ایشالا نصیب خودتون بشه اونم توی جووونی 


نوشته شده در دوشنبه 89/12/23ساعت 3:0 عصر توسط یاسمین نظرات () |

گاهی وقت ها حرفهایی میشنوم و با سطح فکرهایی رو برو میشم که به شدت  عذاب و آزارم میده.دیروز هم باز تلخی شنیدن این حرفهای به تعبیر من کودکانه رو با تمام وجود حس کردم.اتفاقی که بارها  باهاش روبرو شدم.

دوسال پیش یکی از آشنایان پیش من اومد و از من خواست تا دختر خوبی رو بهشون معرفی کنم تا برای برادرش خواستگاری کنن.من هم بعد از شنیدن ملاک هاشون با شناختی که از اون آقا و خونوادش داشتم چند تا از بهترین دوستام رو پیشنهاد دادم و عکسشون رو آوردم تا خانوم ببینه.البته نظرم خودم روی یکی از اونا بود که اتفاقا خیلی هم خوشکل بود و  وقتی خانوم عکسا رو نگاه کرد بهش پیشنهاد دادم.ظاهرا خودش هم همون رو پسندیده بود.من هم ویژگی ها و خصوصیات اون دختر رو گفتم خانوم که  حسابی خوشش اومده بود تلفنی موضوع رو با برادرش در میون گذاشت و قرار شد که من واسطه بین هر دو خانواده باشم.یک دفعه  انگار که موضوع مهمی یادش اومده باشه پرسید راستی قدش چقدره؟؟ گفتم قد بلند نیست.ولی کاملا با برادرتون متناسبه. یه دفعه خانوم وا رفت.....بعد از یه کم من و من گفت آخه ما یه عروس قد بلند میخوایم.... از این جواب حسابی جا خوردم آخه جناب داماد خودشون قد کوتاهی داشتن.!!!

من خیلی با خانوم صحبت کردم و به ظاهر متقاعد شد که کوتاهی قد عیب نیست و مسائل مهم تر دیگه ای هست و قرار شد که خبر بده اما بعدا به یه بهونه دیگه گفت که منصرف شدن.

چند ماه بعد همون دوستم با مردی ازدواج کرد که قدی حدود دو متر داشت!! با مهریه کم و توقع پایین و.... الان هم خیلی خوشبخت هستن.

 اون آقا هم تقریبا چند روز بعد از عروسی دوستم با دختری که خودش انتخاب کرد ازدواج کرد.جالب اینجا بود که اون خانواده ایرادگیر که خیلی از دخترای خوب رو به خاطر قد نپسندیده بودن عروس بسیار کوتاه قدی نصیبشون شده بود.

 

دیروز دوباره خانومی ازآشنایان از من خواست تا دختری رو برای پسرش معرفی کنم.من هم اون خانوم و خواهرش رو بردم و یکی از دوستان جدیدم رو بهش نشون دادم که از زیبایی، وقار و خانومی چیزی کم نداشت. تحصیلکرده و از خانواده با اصالت و مذهبی.خوش اخلاق و خوش رو.

خانوم به محض اینکه دوستم رو دید گفت به نظرتون یه کم لاغر نیست؟؟

جالب اینجا بود که دوستم اصلا لاغر نبود و خیلی هم ایده آل بود.من هم که حسابی دلخور شده بودم با توجه به تجربیات قبل اصراری نکردم.به اصرار از من خواستند دختر دیگه ای رو معرفی کنم این اتفاق چند بار افتاد و روی هر کدوم یه عیب گذاشتند!! یه کم سبزه نیست؟؟

دخترای این خونواده همه دماغ درازی دارن!!!! دیگه حسابی خونم به جوش اومده بود.نتونستم جلو زبونم رو بگیرم و گفتم آقا پسر خودتون هم پوستشون سفید نیست.فکر نمیکنم کسی پیدا بشه که هیچ عیبی نداشته باشه هرچند از نظر من اینها عیب نیست.شما هم لطف کنین هر وقت خواستین عیب رو کسی بذارین نگاه کنین ببینین دختر مجرد خودتون اون مورد رو نداره؟؟

با این حرف ها کمی به فکر رفتن و گفتن نه ما که منظوری نداشتیم و ......

میدونم تاثیر حرف های تند و آتشین من فقط همون روز بوده اما ای کاش بشینن و فکر کنن آیا می پسندن کسی در مورد دختر خودشون این حرف ها رو بزنه؟و مهم تر از اون ملاک های مهم تر از قیافه و ظاهر وجود نداره؟؟؟

من اینبار آزرده تر از همیشه  پشت دستم رو داغ میکنم تا به این جور آدمها کسی رو معرفی نکنم.

پ ن:

اکثرا وقت ها دخترایی رو که معرفی میکنم چند ماه بعد با بهترین ها ازدواج میکنند و بعد از ازدواج همون افراد عیب جو انگشت حسرت به دهن میگیرن که ای کاش ما رفته بودیم خواستگاری!!!!!


نوشته شده در پنج شنبه 89/10/2ساعت 2:0 عصر توسط یاسمین نظرات () |

Design By : nightSelect.com