سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کوچه های خیس

دیروز به اصرار مامان رفتم کانون پرورش فکری.جایی که همه خاطرات کودکیم اونجا شکل گرفته.خیلی وقت بود دوست داشتم برم و مربی هام رو ببینم ولی نمیدونستم به چه بهونه ای!تا اینکه بهونه خودش جور شد.به محض اینکه وارد شدم همه خاطرات ریز و درشتم زنده شدند.نمیدونم من خیلی بزرگ شده بودم یا کانون خیلی کوچیک شده بود!

باز هم طبق معمول اولین دیوار پر بود از کاغذ رنگی های مناسب با فصل.برگهای نارنجی پاییزی

بقیه دیوار ها هم با شکل های رنگارنگ کودکانه پر شده بود.کانون همون کانون بود با همون عطر و بوی دوستداشتنی همیشگی.

دوست داشتم وایسم و یه دل سیر در و دیوار کانون رو نگاه کنم ولی خجالت کشیدم.چششم به در سالن افتاد.سالنی که برای نمایش فیلم و یا بازی کردن!!! اونجا میرفتیم.سالنی بزرگ با دیوار هایی بلند که کفش موکت بود و یه گوشه هم یه عالمه صندلی داشت.با یه اتاق مرموز که همیشه تاریک بود و توش پر بود از فیلم های قشنگ.خیلی دوست داشتم درش و باز کنم و برم تو ولی بازم خجالت کشیدم.سریع از پله ها پایین رفتم.یه نگاه انداختم اطرافم و مربی محبوب دوران کودکی کسی که سهم بزرگی تو شناخت استعدادم داشت دیدم.

سرش پایین بود رفتم سمتش.اول که سلام کردم نشناخت ولی یهو چشماش برقی  زد و گرمتر احوالپرسی کرد.خوب شد یک ماه پیش تو یه عروسی رفتم پیشش و خودم رو معرفی کردم وگرنه اصلا نمیشناخت.همونجور که تو عروسی نشناخته بود و بعدش هم باور نمیکرد من همون دختر کوچولوی خجالتی باشم.

فورا گله کرد که زودتر از اینا منتظرت بودیم.جوابی جز ابراز شرمندگی نداشتم.منو به رئییس کانون معرفی کرد.باورم نمیشد با این استقبال گرم مواجه بشم.بعد از اینکه دعوت کردند بشینم رئییس کانون که گردی پیری موهاش رو سفید کرده بود گفت بازی روزگار رو میبینی یه روز میومدی اینجا و شاگرد کانون بودی حالا اومدی اینجا که استاد کانون باشی!حس عجیبی بهم دست داد.لبخند تلخی زدم و هیچی نگفتم.خیلی جالب بود علاوه بر رفتار گرم و صمیمانه من رو مثل بچه گی هام به اسم کوچیک صدا میکردند.کلی هم ابراز خوشحالی کردند که لیسانس هنری که قراره به مرکز معرفی کنیم تویی.انگار بعد مدتها به خونه برگشته بودم.بعد از خوش و بش و پرسیدن از وضع کاری فعلی گفتند که ما به خاطر سابقه و رشته ات امیدواریم اونی که قبول میشه تو باشی.که فعلا قراردای با ما کار میکنی ولی بعدا ممکنه استخدام هم بشی.از حرفاشون به نظر میرسید قراره کسی به صورت قراردادی تو کانون مشغول بشه و چون بازنشستگی دو نفر از مربی ها نزدیکه بعدا جای اون رو بگیره.صحبت ها که تموم شد خداحافظی کردم و بیرون اومدم .باز تو راه برگشت هم نتونستم یه دل سیر یاد دوران کودکیم کنم.

حس خیلی خوبی داشتم فقط یه حرف بدجوری آزارم میداد.رئیس کانون میگفت ما خیلی دنبال یه لیسانس هنر گشتیم اولین نفر هم به عموت گفتیم که کسی رو معرفی کنه !!بنده خدا انگار تو رو یادش نبود یکی دیگه رو معرفی کرد که رشته اش هنر نبود!!!یه دفعه یکی از مربی ها اسم تو تو ذهنش اومده و همه خوشحال شدیم!

خیلی فکر کردم که مگه میشه عموی من که اتفاقا تازگی ها بهش سفارش کرده بودیم که"اگه مربی هنر خواستن من رو معرفی کن" یادش بره؟؟؟ یادش بره که دختر برادرش لیسانس هنره؟؟اون یادش بره و مربی که من رو خیلی وقته ندیده یادش باشه؟؟

حالا کم کم باورم میشه اون حرفایی که شنیدم.اشکال نداره ما هم خدایی داریم.

نمیذارم این حرف اون حس قشنگ رو خراب کنه.


نوشته شده در جمعه 89/8/7ساعت 4:0 عصر توسط یاسمین نظرات () |

Design By : nightSelect.com